سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد

شاعر : سنايي غزنوي

چرات بينم با اشک سرخ و با رخ زردسوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد
هر آنچه گفت نکرد و هر آنچه کشت نخورددراز قصه نگويم حديث جمله کنم
وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکردجفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد
چو آستينش گرفتم گفت بردا بردچو پيشم آمد کردم سلام روي بتافت
نه حيله‌اي که توانمش باز راه آوردنه چاره‌اي که دل از دوستيش برگيرم
کشيد بايد رنج و چشيد بايد دردبر انتظار ميان دو حال ماندستم
که در عقيله‌ي هجران صبور بايد مردايا سنايي لولو ز ديدگانت مبار